.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۶→
خمیازه کشداری کشیدم وبعداز ذخیره کردن نقشه هایی که کشیده بودم،کامیپوترو خاموش کردم.چشم از صفحه مانیتور برداشتم وخواستم از اتاق بیرون برم که چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود.
این روزا نگاهم که به گوشم می خوره،بدون هیچ دلیلی یاد ارسلان میفتم!بس که باهم حرف میزنیم...اما برعکس همیشه امروز اصلا باهاش حرف نزدم!برای خودمم جای تعجب داره...هرروز،هزار بار زنگ میزد.اصلا گزارش کار روزانه به من می داد...اما امروز حتی یه بارم زنگ نزد!نزدیکای ظهر خودم بهش زنگ زدم ولی در حد دوکلمه سلام وخداحافظ!کار داشت وباید زود می رفت...نمی خواستم مزاحمش بشم پس دندون روی جیگر گذاشتم وتا حالاکه نزدیک به ساعت ۱۰ شبه صبر کردم اما...راستش خیلی دلم براش تنگ شده...باید صداش وبشنوم.
دست بردم وگوشیم واز روی میز برداشتم.شماره ارسلان وگرفتم وصبر کردم...اولین
بوق...دومی...پنجمی...هشتمی...ده می...
نا امید از جواب دادنش،آهی کشیدم وخواستم قطع کنم که صدای کلافه اش به گوشم خورد:
- بله؟
گل از گلم شکفت ولبخندی روی لبم نشست.
- سلام ارسی...خوبی؟!
با شنیدن صدای من،لحن بی رمقش جون گرقت وزنده شد...خندید وگفت:به!سلام
دیاناخانوم...خوبم.توخوبی؟
- مرسی...منم خوبم.هنوز کارت تموم نشده؟
- چرا خیلی وقته تموم شده...
دلخور گفتم:پس چرا بهم زنگ نزدی نامرد؟دلم برات تنگ شده بود!!!
- ببخشید دیانا خانومی...از شرکت که اومدم،یه سردرد وحشتناک گرفتم!از اون موقع تا حالا خوابیدم ولی اثر نداشته...خوب شدنی نیست لامصب!
دلم هری ریخت...نگران ومضطرب گفتم:ای وای...سرت درد می کنه؟حالت خیلی بده؟...ببینم نکنه باز سرما خوردی؟!
خندید وباشیطنت گفت:خانوم نگران داشتنم گرفتاری داره ها!...چیزیم نیس به جونه بیتا...یه سردرد معمولیه زود خوب میشه.
مکث کوتاهی کرد وبعد بالحن شادی گفت:ببینم دیانا خانوم هیچ حواست هست دوماه داره تموم میشه؟لبخندی روی لبم نشست...
- حواسم هست؟روزبه روز وساعت به ساعت وثانیه به ثانیه این دوماه و زیر نظر گرفتم!...نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم وادامه دادم:اووم...تا حالا یک ماه وبیست وهشت روز و۱۲ ساعت از رفتنت می گذره... ۲ روز مونده...پس فردا ایرانی!
شیطون گفت:ایول!به این میگن همسر حساب گر!!!!چه آماریم داری...
- میای دیگه نه؟
- میایو که قوی اومدی...با کله میـــــــام!!!!
خندیدم ونفس عمیقی کشیدم...یه آرامش بی انتها توی قلبم جاخوش کرده بود.زیرلب گفتم:خیلی
خوشحالم...بلاخره می بینمت!
این روزا نگاهم که به گوشم می خوره،بدون هیچ دلیلی یاد ارسلان میفتم!بس که باهم حرف میزنیم...اما برعکس همیشه امروز اصلا باهاش حرف نزدم!برای خودمم جای تعجب داره...هرروز،هزار بار زنگ میزد.اصلا گزارش کار روزانه به من می داد...اما امروز حتی یه بارم زنگ نزد!نزدیکای ظهر خودم بهش زنگ زدم ولی در حد دوکلمه سلام وخداحافظ!کار داشت وباید زود می رفت...نمی خواستم مزاحمش بشم پس دندون روی جیگر گذاشتم وتا حالاکه نزدیک به ساعت ۱۰ شبه صبر کردم اما...راستش خیلی دلم براش تنگ شده...باید صداش وبشنوم.
دست بردم وگوشیم واز روی میز برداشتم.شماره ارسلان وگرفتم وصبر کردم...اولین
بوق...دومی...پنجمی...هشتمی...ده می...
نا امید از جواب دادنش،آهی کشیدم وخواستم قطع کنم که صدای کلافه اش به گوشم خورد:
- بله؟
گل از گلم شکفت ولبخندی روی لبم نشست.
- سلام ارسی...خوبی؟!
با شنیدن صدای من،لحن بی رمقش جون گرقت وزنده شد...خندید وگفت:به!سلام
دیاناخانوم...خوبم.توخوبی؟
- مرسی...منم خوبم.هنوز کارت تموم نشده؟
- چرا خیلی وقته تموم شده...
دلخور گفتم:پس چرا بهم زنگ نزدی نامرد؟دلم برات تنگ شده بود!!!
- ببخشید دیانا خانومی...از شرکت که اومدم،یه سردرد وحشتناک گرفتم!از اون موقع تا حالا خوابیدم ولی اثر نداشته...خوب شدنی نیست لامصب!
دلم هری ریخت...نگران ومضطرب گفتم:ای وای...سرت درد می کنه؟حالت خیلی بده؟...ببینم نکنه باز سرما خوردی؟!
خندید وباشیطنت گفت:خانوم نگران داشتنم گرفتاری داره ها!...چیزیم نیس به جونه بیتا...یه سردرد معمولیه زود خوب میشه.
مکث کوتاهی کرد وبعد بالحن شادی گفت:ببینم دیانا خانوم هیچ حواست هست دوماه داره تموم میشه؟لبخندی روی لبم نشست...
- حواسم هست؟روزبه روز وساعت به ساعت وثانیه به ثانیه این دوماه و زیر نظر گرفتم!...نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم وادامه دادم:اووم...تا حالا یک ماه وبیست وهشت روز و۱۲ ساعت از رفتنت می گذره... ۲ روز مونده...پس فردا ایرانی!
شیطون گفت:ایول!به این میگن همسر حساب گر!!!!چه آماریم داری...
- میای دیگه نه؟
- میایو که قوی اومدی...با کله میـــــــام!!!!
خندیدم ونفس عمیقی کشیدم...یه آرامش بی انتها توی قلبم جاخوش کرده بود.زیرلب گفتم:خیلی
خوشحالم...بلاخره می بینمت!
۷.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.